سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست نوشته های من

دیگه بسه! دوشنبه 88/5/5 ساعت 11:27 عصر

انگار هرچی میخوام چیزی نگم و سکوت کنم فایده نداره!!!

توی این مدت خیلی چیزا بود که باید میگفتم و نگفتم!‏ ولی دیگه کم کم داره بهم فشار میاره!

خیلی سعی کردم اجازه بدم هرکسی هرطور که میخواد راجع به من فکر کنه! ولی تنها به قاضی رفتن هم حدی داره! جالب اینجاست که همیشه هم من محکومم!!!!

همیشه از اینکه توی جمع خصوصی افراد دیگه حرف من باشه ناراضی بودم! ولی یه مدت تحمل کردم! ولی دیگه تحمل هم حدی داره!!!

دیگه از قایم موشک بازی خسته شدم! برای همین هم بود که تصمیم گرفتم اینجا دیگه ننویسم! خیلی چیزا رو به خاطر یه سری مسائل تا یه جایی تحمل کردم ولی دیگه نمیتونم و نمیخوام که تحمل کنم! بسه!!!!

تا همین جا هم که تحمل کردم کلی لطمه دیدم! شاید تاوان چیزی رو پس داده باشم! ولی فکر میکنم از همین الان میشه جلوی اشتباهات رو گرفت! نمیخوام تو جمع خصوصی کسی دیگه وارد بشم!!!

از اینکه یه چشم هرجا میرم و هرکاری که میکنم دنبالم باشه دیگه خسته شدم! کاش حداقل مجال دفاع توی این جدال و دادگاه محاکمه رو داشتم!

واقعا چرا باید هرچیزی رو بخونم و هیچی نگم؟ تا کی خودم رو بزنم به نشنیدن؟ تا کی خودمو بزنم به ندیدن؟؟؟؟ دیگه کافیه!

تا الان هرچی رو از دست دادم یا ازم گرفتنشون دیگه بسه! اگه بنا به محکومیت هم بود تا الان مجازان کشیدن برام کافیه! دیگه نمیخوام هیچی بشنوم و ببینم!

از این به بعد هرکی که هنوز اونقدر نشده که حضورش رو نشون بده دنبالم میاد دیگه نیاد! حتی همین وبلاگ هم دیگه نمیخوام کسی دنبالم بیفته! که چی بشه؟ اخرش چی؟؟؟؟

همین!!!!!


نوشته شده توسط: غریبه اشنا

خداحافظی چهارشنبه 88/4/24 ساعت 4:30 عصر

توی این چند سال که مینوشتم همین نوشتن خیلی بهم کمک میکرد! توی همه چیز وقتی مینوشتم حس میکردم اروم شدم!

دوستایی که میومدن و نوشته ها رو میخوندن و نظر میدادن هم خیلی کمکم میکردن! با مشورت و همدردی و نظر و کمک کردن خیلی بهم لطف داشتن!

اون اوایل که شروع کرده بودم به نوشتن اصلا فکر نمیکردم به یه همچین بن بست تو نوشتن برسم! یه جایی که هیچ چیزی رو نتونم بنویسم یا اینکه هیچی برای نوشتن نداشته باشم!

اینجا و همه وبلاگ های قبلی رو دوست داشتم و یه جورایی بهشون عادت کردم! هرکدوم توی یه دوره از زندگی خیلی بهم کمک کردن! هرکدوم هم به یه بهونه یا دلیلی بسته شدن! ولی این بلاگ فرق میکنه! توی اینجا یه سری اتفاقات خاص افتاد! یه اتفاق هایی که درس زیادی ازشون گرفتم!

حالا که میبینم چیزی برای نوشتن ندارم یا اینکه خیلی چیزا رو نمیتونم بنویسم حس میکنم بهتره اینجا هم دیگه بسته بشه و مثل جاهای دیگه به تاریخ پیوند بخوره!

شاید وقتی که حس کردم بازم میتونم بنویسم و حرف برای گفتن دارم یه جایی مثل اینجا دوباره شروع به نوشتن کردم...

چون معمولا برای کارایی که انجام میدم دلیل دارم برای خودم حالا هرکاری میخواد باشه!  برای همینم خودم نمیتونم خودم رو محکوم کنم! دلایلم رو شاید کسی ندونه ولی حداقل برای خودم قانع کننده به نظر میاد!

از همه کسایی که توی این مدت کاری کردم که ازم دلخور شدن یا اتفاقی افتاده که ازم دلگیر شدن همین جا از همشون عذرخواهی میکنم! حلال کنید (در صورت امکان!!!)

خدانگهدار همه دوستای خوبی که توی این مدت پیدا کردم!

به پایان امد این دفتر                              حکایت همچنان باقیست


نوشته شده توسط: غریبه اشنا

خداحافظی

نوشته های دیگران ()

تشکر سه شنبه 88/4/23 ساعت 10:9 عصر

از همه دوستان و کسایی که توی این چند روز تسلیت گفتن و همدردی کردن ممنونم!

 


نوشته شده توسط: غریبه اشنا

انا لله و انا الیه راجعون شنبه 88/4/20 ساعت 9:21 صبح

انالله و انا الیه راجعون

ساعتی قبل خبر فوت عمویم را دادند

حالا وقت ان است که برای همه خاطرات گذشته که دیگه تکرار نخواهند شد حسرت بخوریم!

بیشتر از این نه فرصت نوشتن دارم و نه حس و حال نوشتن رو!

این جور وقت ها یه جمله هست که ارومم میکنه:

انالله و انا الیه راجعون

خدایش بیامرزدش


نوشته شده توسط: غریبه اشنا

یاداوری خاطرات چهارشنبه 88/4/17 ساعت 8:21 عصر

سلام!

امروز بعد یه اتفاق کلی خاطره برام زنده شد! توی این یک سال گذشته خیلی ادم ها و دوستای جدید وارد زندگیم شدن! خیلی از ادم ها هم از زندگی خارج شدن! در این میون هم یه سری از دوستایی که یه مدتی بنا به دلایل مختلف ازشون خبری نداشتم رو دوباره پیدا کردم!

تقریبا همه کسایی که میشناختم (از جمله خودم!) تغییراتی داشتم نسبت به گذشته! نمیدونم خوب یا بد! فقط میدونم تا حدودی میشه گفت عوض شدم!

توی این اوضاع که وقت ازادم نسبت به قبل حسابی بیشتر شده و میتونم به مسائل بیشتر فکر کنم هر از چند گاهی به گذشته خودم با دوستام فکر میکنم!

به دوستایی که از خیلی هاشون هیچ خبری ندارم! از بعضی هم خبر دارم و هنوز میبینمشون!

به شهروز که تقریبا اولین و صمیمی ترین دوست دوران مدرسه تو اول دبستان بود! به شهروزی که با هم توی صداوسیما برنامه اجرا کردیم! ولی از دوم دبستان ازش خبری ندارم!

ارش که توی اون دوره جزو گروهمون بود! تا 3-2 سال پیش توی کلاس زبان هر چند وقت یکبار میدیدمش! ولی بخاطر شغل پدرش از ایران رفتن و 2 ساله که خبری ازش ندارم!

شاید به دلیل اینکه من زیاد مدرسه عوض کردم باشه که خیلی از دوستا رو از دست دادم! توی سال های بعدی دبستان هم با خیلی از بچه ها دوست شدم که الان هنوز 3-2 نفرشون رو میبینم! دوران راهنمایی برام جالب بود! خیلی از کسایی که توی دوران راهنمایی باهاشون دوست بودم و ازشون جدا شدم رو توی دانشگاه پیدا کردم! خیلی از بچه های راهنمایی توی دانشگاه خودم بودن!

ولی دوستای دانشگاه به نظرم یکم با دوستای عادی فرق داشتن! محیط جدید و ادم های جدید با خصوصیات جدید!

الان که به گذشته برمیگردم حسرت داشتن دوستایی مثل اونا رو هنور میخورم و از اینکه ازشون بیخبرم ناراحتم

به همین خاطر تصمیم دارم دوستای خوبی رو که الان دارم رو به این راحتی که تا حالا از دست دادم دیگه از دست ندم!

هر موقع هم که از دوستای قدیم خبری بهم میرسه خیلی خوشحال میشم! کلی خاطرات گذشته برام زنده میشه! شیطنت ها و خنده ها و خیلی چیزای دیگه

پ.ن: دوست نداشتم اینطوری تموم بشه! کاش دلیلش رو میدونستم! اون موقع با خودم راحت تر کنار میومدم!

پ.ن: اگه همین الان حق انتخاب بین حال و برگشتن به گذشته رو داشتم اصلا بعید نبود که گذشته رو به حال ترجیح میدم! برای برگشتن به گذشته با همه خوبی ها و بدی ها امادم!

پ.ن: هنوز همون دعایی که خواسته بودم تو پست های قبل فراموشتون نشه!

 

 


نوشته شده توسط: غریبه اشنا

   1   2   3   4      >

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
219723


:: بازدیدهای امروز ::
52


:: بازدیدهای دیروز ::
65



:: درباره من ::

دست نوشته های من

غریبه اشنا
اهل درسم... روزگارم بد نیست! جیب خالی دارم...خرده پولی... سر سوزن عقلی دوستانی دارم بهتر از عزرائیل! درسهایی بدتر از تلخی زهر !!! و کلاسی که در این دانشگاه است.جنب دستشویی ها...جنب آن سلف خراب..من یک دانشجویم...چشمهایم کم سو.. کله ام بی مو..درس کفاره ی من! من جنون را هر دم در میان جزوه هایم می بینم... در کتابم جریان دارد چرت..جریان دارد پرت..همه ی فکر و خیالم متزلزل شده است جزوه هایم را وقتی می خوانم که امتحانش فرداست!!! برگه ی تقلب را من با غفلت مراقب عزیز می خوانم پی خونسردی خود!!! اهل درسم پیشه ام بیکاریست..گاه گاهی در می روم از توی کلاس تا سلف...تا که با خوردن دوغ و شکلات این دل سوخته ام خنک شود...چه خیالی...چه خیالی!!! می دانم از پس ناچاری است..خوب میدانم آخر ترم کار من زاری است !!!

:: لینک به وبلاگ ::

دست نوشته های من


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

دانشگاه[6] . درس[3] . دعا[2] . امتحان[2] . کتابخانه[2] . موسیقی . یلدای وبلاگستان . استاد . استراحت . تاریخ تحلیلی صدر اسلام . تاکسی . تبریک سال نو . ترافیک . تقلب . تولد . حلالیت . خاطره . خداحافظی . دل نوشته ها . روز پدر . روز دانشجو . زن . زندگی ماشینی . سکوت . شعر . شیطنت . عصر جدید . عید نوروز . فال حافظ .


:: آرشیو ::

دست نوشته های قدیمی
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
آذر 1387
بهمن 1387
دی 1387


:: دوستان من (لینک) ::

بسیار بهار آید و بی ما گذرد !!!
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
و خدایی در این نزدیکیست
بزرگترین لینک باکس آهنگهای رپ
زندگی خوب من
چند کیلو امیدواری
هانیبال
همسفر عشق
باد سوار
یادداشت های شب
پسر آرتا
به رنگ رویا
ایران سرزمین همیشه جاوید
سیندرلا
دل نوشته های یک خانم مدیر
پاتوق
ع+ش+ق:؟؟؟ (مهدی)
تک نهال باغ عشق ( سحر )
ارتش دامبلدور
نیمه پنهان من
.:. ▪ .: AZAR:. ▪ .:.
فلسفه های لاجوردی
تورنگ
دختری که تنها در معبر اینه ها نشسته است
پاتریس انلاین
مصطفی
اگر بگذارند میتوانم خودم باشم
ققنوس
اوای باران
نیلوفر آبی
محبوب من
من و تو
عشقولانه های دالتون
موفق باشی
کلبه احزان
ساده دل
دست نوشته های پسری از نسل افتاب(وبلاگ قبلی خودم)
وبلاگ نویسان اصولگرا (همراهان انقلاب)
تک هوادار گلزار
تو مال منی یا نه؟؟؟؟؟
گالری عکسهای زیبا
بگذار ترانه من ساده باشد
اشیانه مهر


:: لوگوی دوستان من ::




















:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::


:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو